زمانی که ما تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم؛ از عشقی که به یکدیگر و رویاهایی که برای آینده داشتیم، روی ابرها بودیم. ناگفته نماند که به سرعت برای مراسم عروسی برنامه ریزی کردیم. تازه هر دویمان بیست ساله شده بودیم. کریس تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود و من یک شغل ساده ولی لذتبخش داشتم. اولین خانه مان را با هم چیدیم. خیلی بزرگ نبود، اما جای قشنگی برای شروع زندگی مشترکمان بود. از این که زن و شوهر یکدیگر می شدیم، خیلی هیجان زده بودیم. از این تجربۀ با هم بودن، خیلی خوشحال بودیم؛ از این که با هم خانه داشتیم؛ و برای آینده خیالپردازی می کردیم: آشپزی های دو نفره، مراقبت از شوهرم، بچه هایی که قرار بود به دنیا بیایند.
در هر قولی که در مراسم ازدواج به هم دادیم، هردویمان بی توجه به چیزی که پیش می آید؛ متعهد شدیم. قول “همراهی در سلامتی “ را فقط چهار ماه بعد از ازدواجمان دیدیم.
من در 16 سالگی، اولین تشنج تونیک کلونیک خود را تجربه کرده بودم. هرگز نمی توانستم پیش بینی کنم که صبح روز 11 دسامبر، وقتی شوهرم خانه را به طرف محل کار ترک کرد و من به سمت تختخواب رفتم، لباس پوشیدم و خانه را برای خرید هدایای کریسمس، ترک کردم؛ دوباره این تشنج ها در زندگی ام ظاهر می شوند. فقط یک بار اتفاق افتاده بود.
یادم می آید که با حالتی مبهوت بیدار شدم. با هوشیاری محوی که در اتاقک پشت یک آمبولانس داشتم و پرستاری که مرتب از من می پرسید:“ چه اتفاقی افتاده است؟“ وقتی به من گفت که یک تصادف اتومبیل داشته ام و تشنج کرده ام؛ تازه درد شکمم را متوجه شدم و باور کردم که برای مدتی زمان را دست داده ام. از پرستار خواهش کردم به همسرم تلفن کند. صدایش را خیلی مبهم یادم می آید.
در حالی که یک گردنبند طبی به گردنم بسته شده بود، در اتاق اورژانس دراز کشیده بودم و سعی می کردم تا تمام چیزهایی را که اتفاق افتاده بودند، هضم کنم. انعکاس این وقایع روی زندگی وآینده ام چه بود؟ میلیون ها فکر به ذهنم هجوم می آورد و به نظرم می رسید که تمام دنیایم فرو ریخته است. وقتی کریس وارد اتاق شد، قلب و روحم دوپاره شد و البته هیچوقت مثل آن لحظه از دیدن عشق در زندگی ام، خوشحال نشدم. همزمان زندگی و آیندۀ دو تایی مان، برایم منعکس شد و فکر کردم : “یعنی چه اتفاقی می افتد؟ “
کمی بعدتر، بعد از آزمایش های بسیار، تشخیص صرع برای من گذاشته شد و فهمیدم برای بقیه عمرم، صرع خواهم داشت. حس کردم قلبم هزار تکه شده است و شعلۀ امیدم با باد سردی خاموش شده است. به همه توصیه های پزشکان گوش می کردم؛ رژیم هایی که می گفتند، چیزهایی که لازم بود و …
این زندگی جدید من بود؛ زندگی جدید ما …
همه چیز بدتر شد. دیگر نمی توانستم کار کنم. خانه مان، خانۀ کوچک قشنگی که با هم آن را چیده بودیم، به دلیل مشکلات مالی به فروش رفت. مدتی طول کشید و عشق و حمایت زیادی از خانواده هامان دریافت کردیم تا من از افسردگی که دچارش شده بودم، خارج شوم. تجربۀ سختی نه تنها برای من که برای همسرم هم بود. تماشای فردی که دوستش دارید، در حال تقلا برای زندگی، برای هردوی ما یک جهنم واقعی بود.
بیشتر اوقات من خودم را با احساس گناه، آشفتگی و گاهی هم خشم، به دلیل این که همسرم تنها فرد تأمین کننده مالی در زندگی مان بود؛ به ستوه می آوردم. تنها سرپرست من در لحظه های حیاتی!. خیلی از چیزهایی که زمانی من می توانستم انجام دهم، حالا او بایست به تنهایی انجام می داد یا مدیریت می کرد. اصلاً احساس یک همسر را در این روزها نداشتم.
من از شوهرم، بابت عشقی که نثار می کند و، مهربانی و حمایتی که دارد، بسیار سپاسگزارم. دانستن و درک عواطف در آن زمان، به دلیل موقعیتی که پیش آمده بود، باعث شد من این گونه احساس کنم.
داشتن صرع، اصلاً سفر ساده ای برای هیچکدام ما نبود. بیشتر اوقات من از همسران زیادی می شنوم که روابطشان به هم می خورد چون نمی توانند استرس ناشی از این موقعیت و مشکلاتی را که در این مسیر پیش می آید، مدیریت کنند. بله؛ ما به یکدیگر قول داده بودیم. او همیشه به من یادآوری می کرد که بدون توجه به چیزی که پیش می آید، ما با هم خواهیم بود؛ چه در لحظه های خوب و چه در لحظه ای بد.
زمان های زیادی خودم را می دیدم که تنها ایستاده ام و اشک می ریزم. همسرم برای من بعد از تشخیص صرع، برای من خیلی کارها کرده بود. مطمئن بودم اگر می توانست مرا حتی شفا می داد. یک بار گفته بود که اگر می توانست، کاری می کرد که این موقعیت برای او پیش بیاید نه من؛ که البته من هرگز، آرزویش را نمی کردم.
او هرکاری می کرد تا زندگی برای من آسانتر شود. آرزو می کردم می توانستم به او دنیا را ببخشم. او بیش از این استحقاقش را داشت. رویای او این بود که من زودتر خوب شوم و رویای من شاد کردن او بود. میزان قدردانی من از همسرم بی نهایت است؛ چون می دانم شیوۀ مراقبت او از من، جبران نشدنی است.
در گذشته بعضی اوقات فکر می کردم باید او را ترک کنم. او را از این بار فشار و اضطراب و این حجم مراقبت از یک همسر بیمار رها کنم. ما در مورد این چیزها با هم حرف می زدیم و باز هم من از میزان عشق و مهربانی همسرم، که به من اطمینان می داد همیشه با هم خواهیم بود، سپاسگزار می شدم.
من بیشتر با زندگی همراه صرع چالش داشتم. می خواستم همان زن رویایی که دوست داشتم بشوم. دوست داشتم رویاها و آرزوهایمان را در آینده، محقق شده ببینم: خانه ای که با هم می ساختیم. بچه هایی دیگر مطمئن نبودیم با این شرایط می خواهیم یا نه.
اما کریس همیشه مرا قوی نگه می داشت؛ صخرۀ استوار من بود. به من اطمینان می داد که رویاها و آرزوها نمی میرند مگر این که ما بخواهیم. هر روز و هر لحظه، به من قوت می داد.
من شوهر دوست داشتنی ام را تحسین می کنم و اگرچه این موقعیت، به زندگی ما هجوم آورد؛ اما ما دو تا را به هم نزدیکتر ساخت. او نه تنها شوهری فوق العاده است، بلکه خالق خدایی بی همتا هم هست. من از خدا بسیار شاکرم که بهترین دوست و بزرگترین حامی زندگی ام را در این مسیر پیدا کردم. من هیچ کس دیگری را به جز او نمی خواستم در این مسیر همراهم باشد و نمی توانستم این سفر را بدون او تاب بیاورم.
همسری مبتلا به صرع بودن، اصلاً کار ساده ای نیست. هر روز یک چالش است. اما مهمترین نکته در نظر گرفتن همه در این موقعیت و جذب نفطه های مثبت است. سپاسگزار بودن نسبت به خداوند و کسانی که در زندگی شما هستند.
صخرۀ یک نفر باشید. به یک نفر اطمینان دهید.
یادتان باشد عشق شما، برای دیگری همیشگی است و همیشه این عشق است که برنده می شود.
منبع :
ترجمه : فاطمه عباسی سیر
ویرایش: ویدا ساعی
You must be logged in to leave a reply.