من بیشتر زندگی ام را با این عقیده گذراندم که چیزهای اشتباه زیادی در من وجود دارد.

من بیمار و زشت بودم، ارزشی برای عشق ورزیدن نداشتم، و حتی  بعد از بهبودی هم آسیب دیده بودم.

بیش از آن در رنج بودم که کسی بتواند به من کمکی کند.

در عمق وجودم دیوها، تاریکی ها وگناه ها  را می دیدم.

اگر کسی می توانست عمق و درون مرا ببیند، یا رهایم می کرد یا مسخره ام می کرد یا فوری مرا می کشت؛

یا این که دیگر مرا دوست نمی داشت؛ سرنوشتی حتی بدتر از مرگ.

وحشت رها شدن،  عمیقاً در استخوان هایم ریشه دوانده بود.

از جهان پنهان می شدم.  هرگز به چشم های کسی، نگاه نمی کردم

 در خیابان ها راه می رفتم و  به دیگران تنه می زدم. سعی می کردم به هیچ چیزی توجه نکنم.

تمام مدت خسته و فرسوده  بودم. همه جایم  درد و فشار داشت.

فکر می کردم چیزی در وجودم اشتباه است. غذا می خوردم و با کامپیوترم آن قدر بازی می کردم تا خودم را بی حس کنم.

بیشتر اوقات دلم می خواست واقعاً بمیرم.

یک صورتک شجاع به چهره ام گذاشته بودم. در مدرسه فوق العاده بودم. به دانشگاه می رفتم و تظاهر می کردم که خوشحالم.

از رویاهایم دست کشیدم. می خواستم داستان بگویم، فیلم بسازم، الهام بخش مردم باشم، ولی ترسیدم که شکست بخورم و طرد شوم و درونم دیده شود.

من حقیقتِ فکرها و احساس هایم را، حتی از نزدیکترین دوستان و خانواده ام پنهان کردم.

خیلی ها مرا می شناختند و ضمناً  کسی مرا نمی شناخت.

تمام اندوه، ترس و خشمم؛  این احساس های “خطرناک” را به ناآگاهی ام رانده بودم؛ به جایی که انرژی زندگی ام را تماماً تخلیه می کردند.

به مرز خودکشی رسیدم. چیزی درونم، فقط می خواست بمیرد. به اندازۀ کافی تظاهر کرده بودم؛ تلاشی  برای”خوب بودن“!

به تاریکی عظیمی افتاده بودم و بالاخره یک روز، تمام سدهای دفاعی ام شکسته شد.

ناخودآگاهم شروع کرد به چکه کردن؛  بعد سیل به راه افتاد، به سمت آگاهی ام.

وحشت، خشم، غم و اندوهی عمیق در من  شروع به حرکت کرد و بالاخره توانستم احساس کنم.

از ذهنم خارج شدم  و حضور در لحظۀ اکنون را لمس کردم.

هنوز گاهی احساس ها خیلی فشار داشتند، به اندازه ای که فکر می کردم یا مرا می کشند یا غرقم می کنند. ولی احساس ها همیشه امن هستند. این دفاع ما است که به ما آسیب می زند؛ نه احساس های ما.

از بین احساس های غیرقابل تحمل، شروع به نفس کشیدن لحظه به لحظه کردم.

مرگ به سراغ من نیامد؛ بلکه به سراغ  کسی آمد که فکر می کردم او هستم، و من دوباره متولد شدم. دوباره عشق به زندگی را پیدا کردم.  عشق به تمام زندگی؛ هم روشنایی و هم تاریکی ؛ هم لذت و هم غم. همۀ این ها به من تعلق داشت.

شروع کردم به نشان دادن خودم به دیگران. بگذار تا همۀ وجودم را  ببینند.

شروع کردم به صحبت کردن از واقعیت وجودی خودم. در حالی که می لرزیدم، عرق می کردم، تپش قلب داشتم و دهانم خشک می شد، ولی از خودم حرف می زدم.

بعضی از دوستانم ناپدید شدند. بعضی ماندند.  دوستان جدید، خانوادۀ جدید، قبیلۀ جدیدی  از راه رسیدند که منِ جدید را می خواستند.

یک روز شوقم را برای نوشتن سفرم پیدا کردم. مسیر بدون نقشه ام به سوی لحظۀ اکنون. خودم را جلوی گروهی از مردم یافتم که دربارۀ آن چه که کشف کرده بودم حرف می زدم. از حضور، پذیرش، مرگ و تولد دوباره.  

یاد گرفتم هرچه بیشتر با اندوه، برکت، تنهایی، خشم وخواسته های عجیب و غریب خود، دوست باشم ، بیشتر قادرم تا به دیگران عشق بورزم و از بودن  این احساس ها در دیگران نترسم.

 اشتیاق های تو برای من هم هست. وحشت های تو از درون من هم می گذرد.

 سعادت و ناامیدی تو، مرا تکان می دهد؛ آنها حتی عمیق تر و آشناتر در من هستند.

هیچ چیزی در من اشتباه نیست و هیچ چیزی در تو اشتباه نیست. ما با خطا زاده نشده ایم؛ فقط این را  فراموش کرده ایم.

دردهای ما، فشارهای ما، تاریکترین احساس های ما و اشتیاق هایمان، اشتباه نیستند؛ چرا که  خدا اشتباه نمی آفریند؛ ولی بخش هایی از اشتیاق روحی ما، متعلق به  خدای عشق است، همان بخشی که همدلانه، متعلق به مهربانی، توجه، تنفس و زندگی است.  

بخش های تاریک وجودمان، اصلاً و واقعاً تاریک نیستند. آنها فقط از این که نور شدید عشق ما، برآنها بتابد می ترسند. 

 

نوشتۀ: جف فاستر –  #JeffFoster

برگردان : فاطمه عباسی سیر

ویرایش: ویدا ساعی