#زندگی_باصرع #جهان

به عنوان پدر فرزند مبتلا به صرع، همیشه دنبال امیدواری هستم.

اگرچه مثل یک دوی سرعت می‌ماند؛ اما خط پایانی در افق دیده نمی‌شود.

اولین تشنج گراندمال پسرم، یک هفته بعد از سومین سالگرد تولدش اتفاق افتاد. آن شب برایم مثل یک کابوس بود. وحشت کرده بودم. البته فقط همان یک بار بود. دیگر برایم تکان‌دهنده نیست.

به خاطر می‌آورم آمبولانسی که پسرم را با سرعت به بیمارستان می‌برد. من با ماشینم پشت او می‌رفتم و داد می‌زدم: ” تندتر برو لعنتی، تندتر!”

در اتاق اورژانس بالای سر پسرم ایستاده بودم، در حالی که او در محاصرۀ سیم‌ها و سرم‌ها بود و دستگاه نوار مغز به سرش وصل کرده بودند. با خودم فکر می‌کردم:” دوباره هرگز این اتفاق نخواهد افتاد.”

چهار ماه بعد، تشنج بعدی پیش آمد. همان زمان تشخیص صرع دادند. صرع “مقاوم به درمان” عبارتی بود که متخصص مغز و اعصاب برای ما تکرار می‌کرد. همانطور که دکتر، نوع صرع را توضیح می داد که به طور معمول بهتر نمی‌شود؛ سر من سوت می‌کشید. ما باید خودمان را آماده می‌کردیم.

و این کار را کردیم.

صرع، همه کارۀ زندگی ما شد و ما را بلعید. روزهایمان با مبارزه با تشنج، هماهنگی برنامه‌ها و از دست رفتن شناخت فرزندم می‌گذشت. شب‌ها به جست‌وجوی درمان‌های جایگزین و عوارض دارویی سپری می‌شد. همسرم جوک ساخته بود که باید به او دیپلم افتخاری تخصص مغز و اعصاب را بدهند.

در حالیکه بیشتر والدین، نگران این موضوع هستند که بچه‌هایشان، سر وقت به مدرسه بروند؛ ما نگران ویزیت‌های سر وقت پسرم بودیم. اقدام‌های درمانی بیشمار، آزمایش‌های خون و مراقبت‌ها؛ درمان‌های پشت هم؛ فیزیوتراپی، کاردرمانی، موسیقی درمانی، بازی درمانی، گفتاردرمانی، هر درمانی را بگویید، رفتیم.

 باید نگران دوربینی می‌بودیم که در اتاقش کار گذاشته بودیم. اینکه به اندازۀ کافی نزدیک باشد تا اگر در خواب تشنج داشت، بتوانیم ببینیم و بشنویم. باید نگران زمان مصرف داروها در پنج نوبت روزانه می‌بودیم. هر وقت پسرم برای چند ثانیه به نقطه‌ای دور خیره می‌شد، ما باید این سؤال را از خودمان می‌پرسیدیم که : آیا این، یک تشنج ابسانس بوده است یا یک رویاپردازی سادۀ کودکانه؟

دوستم، که او هم پسرش صرع دارد، یک روز به من گفت:” هیچ کس به اندازۀ ما والدین کودکان مبتلا به صرع، خرافه‌پرست نیست.” او راست می‌گوید. پستی و بلندی‌های زندگی با صرع مثل جزر و مد اقیانوس است. در یک لحظه غرق شده‌ای؛ لحظۀ بعد خشک هستی.

با این همه و در بین این آشوب و بی‌ثباتی و شب‌های بی‌خوابی در بیمارستان، یک نقطۀ ثابت در زندگی ما باقی مانده است و آن امیدواری است. ما همیشه امید را انتخاب می کنیم. با این که زندگی مانند یک دوی سرعت، در برابر تندبادهای بی‌وقفه است؛ ولی بی‌تردید به گونه‌ای ادامه می‌دهیم که گویی هیچ خط پایانی در افق نیست.

نکتۀ دیگری هم در مورد والدین کودکان مبتلا به صرع صادق است. ما منبع تمام نشدنی امید هستیم. چون انتخاب دیگری نداریم. هر ویزیت پزشک، هر تجویز جدید، با نگاهی از امیدواری برای ما، حاکی از این است که اوضاع بهتر می‌شود.
شاید این یکی، همان باشد.

حقیقت این است که به ندرت ” آن یکی” پیدا می‌شود. به لحاظ آماری، اگر در کنترل تشنج‌های فرد مبتلا به صرع، دو داروی اول با شکست مواجه شود، شانس داروی سوم یا چهارم، به حدود پنج درصد می‌رسد. اما امیدواری به علم آمار ربطی ندارد. ما داروهای ضدصرع زیادی را امتحان کرده‌ایم چون :

🔸 شاید داروی بعدی مؤثر باشد.
🔸 شاید این پزشک جواب را بداند.
🔸 شاید این نوار مغز، سالم شده باشد.
🔸 شاید این درمان کمک کند.

شاید! اینها همه امیدواری است. صدایی کوچک در پس سر من که مرتب به من می‌گوید : شاید!

چون در تاریکترین لحظه‌های زندگی و پایین‌ترین نقطه‌ها، تنها چیزی که نیاز دارید یک ” شاید” است. اگرچه کوچک است؛ ولی قدرت دارد. “شاید” می‌تواند یک تنفس از هوای تازه به ریه‌های شما بدمد. “شاید” دستی است که انگشت‌های گره‌کرده‌تان را می‌فشارد. “شاید” یک یادآوری برای ناامید نشدن است. اینکه چیزها در زندگی، می‌توانند بهتر شوند.

چرا که نه؟ شاید، ممکن است.

نویسنده : رایان دور ( Ryan Durr)
ترجمه : فاطمه عباسی سیر
ویرایش : ویدا ساعی

بیشتر

بعد از بازگشت مجدد صرعم، یاد گرفتم خودم را بپذیرم

برای من صرع داشتن، مثل دوچرخه سواری روی یک چرخ فلک و به همین اندازه نامطمئن است. بین سنین هفت تا 11 سال، صرع مقاوم به درمان داشتم که تحت عمل جراحی همیسفرکتومی (برداشتن نیمی از مغز) قرار گرفتم؛ تا تشنج هایم کنترل شوند. بعد از 18 سال رهایی از تشنج، دوباره صرع من بازگشته است.

بازگشت غیرقابل توضیح تشنج هایم در بزرگسالی، این درک بعد از عمل جراحی مغزم را عوض کرد: این باور که تشنج ها کاملاً از بین رفته اند. حس کردم دنیای درمان، به من خیانت کرده است و این فکر که تصمیم درستی برای انتخاب عمل جراحی مغز گرفته بودم؛ برایم حس بدی داشت. عصبانی، گیج و آشفته بودم و درون متلاشی شده ام زمزمه می کرد: “این عدالت نیست.” همسرم شاهد این حجم خشم در من از بازگشت صرعم بود. فکر می کردم صرع، مرا شکست داده است. حس می کردم الان که عشق زندگی ام، در معرض این ترس قرار گرفته که تشنج بعدی ام، چه زمانی خواهد بود؛ همان ترسی است که خانوادۀ من در کودکی ام داشتند. احساس گناه می کردم. وجدانم فریاد می زد که با داشتن صرع، من به آدم هایی که دوستشان دارم صدمه می زنم.

احساس ضعف می کردم و حالا هربار تشنج اتفاق می افتاد، یک چالش جدید بود. اولین تلاش درمان دارویی برای کنترل تشنج ها موفقیت آمیز نبود و عوارضی داشت که مرا به سمت افکار خودکشی و پارانوئید ( اختلال شخصیت بدگمان ) پیش برد. متقاعد شده بودم که همسرم آنجاست تا به من آسیب بزند و هیچ اعتمادی به هیچ کسی نداشتم. دومین تلاش دارویی، تشنج هایم را کنترل کرد و عوارض جانبی زیادی نداشت. شاید لازم بود برای این حقیقت که تشنج هایم با مصرف یک نوع دارو و دوبار در روز، کنترل شدند، جشن می گرفتم؛ ولی به دلایلی حس می کردم یک زندگی تمام و کمال به اندازۀ یک ” کودکی که عمل جراحی همیسفرکتومی داشته” ندارم؛ چون قلبم به من می گفت دارو خوردن، نقص جسمی مرا آشکار می کند؛ نقص بخش هایی از من که تخریب شده اند.

فکر می کردم بازگشت صرعم، شخصیتم را دوباره تعریف کرده است و این منجر به این باور در من می شد که کار اشتباهی انجام داده ام و لازم است برای خودم و دیگران احساس ناامیدی داشته باشم. از فکر تلاش دوباره برای کنار گذاشتن داروهایم، به خودم می لرزیدم؛ چرا که می دانستم این فکر در کسانی که دوستشان دارم، وحشت ایجاد می کند؛ ترس اینکه من سلامتم را به خطر می اندازم.

برای سازگاری با صرعی که بازگشته، مشکلاتی داشتم. حس می کردم حالا که صرع دوباره بازگشته است، دوباره ترس را به خانواده و دوستانم داده ام. پذیرش این که دوباره دچار صرع شده ام، برایم غیرممکن بود. آوردن کلمه ها به لب هایم و باز کردن دهانم، این حس را به من می داد که “بار” بزرگی به دیگران تحمیل کرده ام، ولی آنها با روی باز آن را می پذیرفتند. حس می کردم صرع دوباره مرا مثل فردی نقاشی کرده است که اصلاً نباید تحت هیچ گونه شرایط ناگواری قرار بگیرد.

از شروع اولین تشنجم، من بیشتر حرف می زدم تا گوش کنم. حس می کردم صرع در من حرف اول را می زند و بقیه در مرتبۀ بعدی قرار دارند. با همسرم در مورد وضعیت جدیدم خیلی کم حرف می زدم. معمولاً عصبانی می شدم و به ندرت ساکت می شدم. نمی دانستم چگونه کمک بگیرم. نمی دانستم چگونه به دیگران بلند بگویم که حس می کنم صرع، زندگی شاد ما را خراب و پژمرده ساخته است.

خوشبختانه حرف های همسرم اثری قوی روی من داشت و باعث شد تا دنیای سیاه و سفیدم، رنگی شود. همین اواخر روزی او را بوسیدم و او در جواب گفت : “می دونی چه قدر کم مرا می بوسی؟ وقتی تشنج داری، حتی زمانی که نمی دونی چه چیزی در جریانه، هنوز می تونی من رو تشخیص بدی و مرا ببوسی. این کار باعث می شه در اون لحظه ها، من احساس راحتی کنم.”

بعد از شنیدن کلمه های او، فهمیدم می توانم موقعیت کنونی ام را در زندگی برای خودم انعکاس دهم، ارزیابی کنم و آن را اصلاح کنم. اگرچه نمی توانم تمام دغدغه های جسمی ام را حل و ناپدید کنم؛ ولی می توانم با بوسه ای به زنی که عاشقش هستم، در او احساس راحتی ایجاد کنم. این بوسه ها برای او اطمینانی را به وجود می آورد که اگرچه ما در مسیری نامطمئن قدم برمی داریم، ولی عشق من به او پایدار می ماند و نشانۀ آن هم بوسه هایی است که نشان می دهد این عشق بین ما جاری است. من می توانم هنوز عشق و محبتم را به کسانی که دوستشان دارم ثابت کنم.

منبع : https://themighty.com/2016/12/accepting-the-return-of-epilepsy

بیشتر

درس هایی که من از صرعم، در کنسرت ها یاد گرفتم.

کنسرت ها یکی از بزرگترین بخش های زندگی، در دنیای ما هستند. در کنار این که موسیقی، یکی از بخش های پررنگ زندگی ما است، حضور در کنسرت ها، به من کمک می کند تا با وجود صرعم، درس های بزرگی در لحظه های سخت داشته باشم. امیدوارم این نکته ها، برای شما هم کمک کننده باشد :

  1. نگران نباشید ! راه سخت را پیدا کنید.

این جمله ممکن است به نظر خیلی تکراری بیاید و شما بارها آن را شنیده باشید. با این حال، من به آن ایمان دارم. اگر نگران چیزی باشید که ممکن است اتفاق بیفتد، از آن چه در حال حاضر اتفاق می افتد، نمی توانید لذت ببرید. اگر من در کنسرت، نگران بروز تشنج باشم، می دانم که هیچ لذتی از آن کنسرت نخواهم برد. ساده است : نگرانی کمتر، شادی بیشتر !

  • خودت باش! ادامه بده!

در کنسرت ها هزاران نفر از مردم می آیند؛ پس فقط خودت باش! هیچکس اهمیتی نمی دهد که تو چه می کنی؛ آواز می خوانی یا نه؛ همراهی می کنی یا نه. تو به کنسرت آمده ای تا با دوستانت خوش بگذرانی؛ پس سعی نکن خیلی  سخت بگیری. فقط همانی باش که هستی. مطمئن باش که کنسرت را بدون هیچ پشیمانی از کاری که نکرده ای ( یا کرده ای)، ترک نخواهی کرد. خودت باش و لذت ببر.

  • اینجا پر از همهمه است. از تو مراقبت می شود.

به خاطر داشته باشید اغلب شما در شهر محل زندگی خود و با دوستانتان به کنسرت می روید. درست؟ پس اگر تصادفاً تشنجی برایتان اتفاق بیفتد، دوستانی خواهند بود که از شما مراقبت کنند و آماده اند تا برای کمک به شما گام بردارند. البته همیشه یک ماشین اورژانس هم، آنجا آماده است تا به سرعت برسد. وقتی من با فامیل یا دوستانم به کنسرت می روم؛ هر اتفاقی که برایم بیفتد، خطری مرا تهدید نمی کند . فکر نکنید کسی اهمیت نمی دهد؛ چون آنها مراقب هستند. شما آنجا هستید تا خوش بگذرانید.

  • خودت را حمایت کن!

هزاران نفر در کنسرت هستند و تو یکی از بزرگترین چالش هایی را داری که بیشتر آنها ندارند. اجازه نده کسی زیر پوستت بخزد و احساس ناخوشایندی به تو بدهد. اگر کسی خواست انرژی تو را پایین بیاورد، فقط از او دور شو و یادت باشد که احتمالاً تو ، قدرت بیشتری از او داری. هر روز ما خودمان را با مقابله با صرع حمایت می کنیم و برنامه ای برای ناامید شدن به این زودی نداریم. نیازی نیست آدم ها در کنسرت، پیشینۀ ما را بدانند. پس بهترین کار ، نادیده گرفتن اکثر آنها است. به حمایت از خودت ادامه بده!

نوشته : Kyle Kieffer

ترجمه : فاطمه عباسی سیر

ویرایش : ویدا ساعی

بیشتر

از دیگران به دلیل تشنج هایم، عذرخواهی نمی کنم.

به صورت های اطرافیانم نگاه می کردم؛ چهره هایی نگران، وحشت زده، کسانی که با عجله می آمدند تا مرا بلند کنند :

” ببخشید! خیلی ببخشید ! متأسفم! ”

و دوباره از هوش می رفتم.

من دچار یک تشنج تونیک – کلونیک شده بودم و بابت آن، بسیار آشفته و شرمنده می شدم.  چرا که فکر می کردم همه را به زحمت انداخته ام. می دانستم که گناه من نیست که صرع دارم؛ ولی  از نوجوانی در حالی که از مرحله ای به مرحلۀ دیگر می رفتم،  فکر می کردم ” من مستحق این شرایط هستم “.؛ پس باید عذرخواهی کنم.

اما واقعاً برای چه چیزی عذرخواهی می کردم؟ برای این که صرع دارم، یا چیز دیگری بود؟

این چیزی است که سعی کردم با دقت به آن نگاه کنم، تا علت اصلی را بفهمم. تشنج های من حتماً  با ناراحتی همراه بود، هم برای خودم و هم برای دیگران .  به ویژه برای کسانی که نمی دانستند من صرع دارم، ترسناک  هم بود.

گاهی فراموش می کردم داروهایم را مصرف کنم و همین مسئله، منجر به تشنج می شد. فکر می کردم به همین دلیل، نیاز دارم تا عذرخواهی کنم.  فکر می کردم از کسانی که به آنها نگفته ام صرع  دارم و این که آنها چگونه لازم است  با صرع من کنار بیایند، باید عذرخواهی کنم.

برایم واضح شد که چه بایدهایی، ریشۀ این عذرخواهی ها هستند. آیا عذرخواهی ها از  ناراحتی ها و ترسی هایی می آمدند که وقتی  هوشیار می شدم، برایم برجسته می شد و ناخودآگاه می گفتم : ” ببخشید “؟ البته که نه !

 این عذرخواهی از جایی عمیقتر می آمد. از این باور که چیزی ذاتی در من، ” اشتباه ” است. این که من غیرعادی هستم. از دیگران کمترم.  لیاقت مراقبت و توجه  آنها را ندارم.

دیگر اجازه ندادم که این افکار غیر منطقی به سرم راه پیدا کنند، چه ناخودآگاه و چه خودآگاه !

قطعاً  همۀ ما در زندگی خود با یکدیگر تفاوت داریم. من صرع دارم. این امر کاملاً اتفاقی بوده و تقصیر من نیست. این تقصیر هیچ کدام از ما که صرع داریم ، نیست.

از آنجایی که می جنگیم تا نگرش های منفی در مورد صرع را از بین ببریم، خیلی مهم است که این امواج عذرخواهی را متوقف کنیم. اگر عمیقاً بر این باوریم که ما نیز به اندازۀ دیگران خوبیم، پس لازم است به همین شیوه نیز عمل کنیم. من فکر می کنم عذرخواهی، دیگران را تشویق می کند تا نسبت به ما ترحم  کنند و پذیرش کمتری بگیریم.

ما می توانیم از دیگران بابت ناراحتی که در آنها به دلیل غیرمنتظره بودن تشنج هایمان ایجاد شده است، ابراز تأسف کنیم؛ اما هرگز بابت صرع خویش، عذرخواهی نمی کنیم.

منبع : https://themighty.com/2017/09/why-im-going-to-stop-apologizing-for-my-epilepsy

ترجمه : فاطمه عباسی سیر
ویرایش : ویدا ساعی

بیشتر

همسری کردن با صرع

زمانی که ما تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم؛ از عشقی که به یکدیگر و رویاهایی که برای آینده داشتیم، روی ابرها بودیم. ناگفته نماند که به سرعت برای مراسم عروسی برنامه ریزی کردیم. تازه هر دویمان بیست ساله شده بودیم. کریس تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود و من یک شغل ساده ولی لذتبخش داشتم. اولین خانه مان را با هم چیدیم. خیلی بزرگ نبود، اما جای قشنگی برای شروع زندگی مشترکمان بود. از این که زن و شوهر یکدیگر می شدیم، خیلی هیجان زده بودیم. از این تجربۀ با هم بودن، خیلی خوشحال بودیم؛ از این که با هم خانه داشتیم؛ و برای آینده خیالپردازی می کردیم: آشپزی های دو نفره، مراقبت از شوهرم، بچه هایی که قرار بود به دنیا بیایند.

در هر قولی که در مراسم ازدواج به هم دادیم، هردویمان بی توجه به چیزی که پیش می آید؛ متعهد شدیم.  قول “همراهی در سلامتی را فقط چهار ماه بعد از ازدواجمان دیدیم.

من در 16 سالگی، اولین تشنج تونیک کلونیک خود را تجربه کرده بودم. هرگز نمی توانستم پیش بینی کنم که صبح روز 11 دسامبر، وقتی شوهرم خانه را به طرف محل کار ترک کرد و من به سمت تختخواب رفتم، لباس پوشیدم و خانه را برای خرید هدایای کریسمس، ترک کردم؛ دوباره این تشنج ها در زندگی ام ظاهر می شوند. فقط یک بار اتفاق افتاده بود.

یادم می آید که با حالتی مبهوت بیدار شدم. با هوشیاری محوی که در اتاقک پشت یک آمبولانس داشتم و پرستاری که مرتب از من می پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟ وقتی به من گفت که  یک تصادف اتومبیل داشته ام و تشنج کرده ام؛ تازه درد شکمم را متوجه شدم و باور کردم که برای مدتی زمان را دست داده ام. از پرستار خواهش کردم به همسرم تلفن کند. صدایش را خیلی مبهم یادم می آید.

در حالی که یک گردنبند طبی به گردنم بسته شده بود، در اتاق اورژانس دراز کشیده بودم و سعی می کردم تا تمام چیزهایی را که اتفاق افتاده بودند، هضم کنم. انعکاس این وقایع روی زندگی وآینده ام چه بود؟ میلیون ها فکر به ذهنم هجوم می آورد و به نظرم می رسید که تمام دنیایم فرو ریخته است. وقتی کریس وارد اتاق شد، قلب و روحم دوپاره شد و البته هیچوقت مثل آن لحظه از دیدن عشق در زندگی ام، خوشحال نشدم. همزمان زندگی و آیندۀ دو تایی مان، برایم منعکس  شد و فکر کردم : یعنی چه اتفاقی می افتد؟

کمی بعدتر، بعد از آزمایش های بسیار،  تشخیص صرع برای من گذاشته شد و فهمیدم برای بقیه عمرم، صرع خواهم داشت. حس کردم قلبم هزار تکه شده است و شعلۀ امیدم با باد سردی خاموش شده است. به همه توصیه های پزشکان گوش می کردم؛ رژیم هایی که می گفتند، چیزهایی که لازم بود و …

این زندگی جدید من بود؛ زندگی جدید ما …

همه چیز بدتر شد. دیگر نمی توانستم کار کنم. خانه مان، خانۀ کوچک قشنگی که با هم آن را چیده بودیم، به دلیل مشکلات مالی به فروش رفت.  مدتی طول کشید و عشق و حمایت زیادی از خانواده هامان دریافت کردیم تا من از افسردگی که دچارش شده بودم، خارج شوم. تجربۀ سختی نه تنها برای من که برای همسرم هم بود. تماشای فردی که دوستش دارید، در حال تقلا برای زندگی، برای هردوی ما یک جهنم واقعی بود.

بیشتر اوقات من خودم را با احساس گناه، آشفتگی و گاهی هم خشم، به دلیل این که همسرم تنها فرد تأمین کننده مالی در زندگی مان بود؛ به ستوه می آوردم. تنها سرپرست من در لحظه های حیاتی!. خیلی از چیزهایی که زمانی من می توانستم انجام دهم، حالا او بایست به تنهایی انجام می داد یا مدیریت می کرد. اصلاً احساس یک همسر را در این روزها نداشتم.

من از شوهرم، بابت عشقی که نثار می کند و، مهربانی و حمایتی که دارد، بسیار سپاسگزارم. دانستن و درک عواطف در آن زمان، به دلیل موقعیتی که پیش آمده بود، باعث شد من این گونه احساس کنم.

داشتن صرع، اصلاً سفر ساده ای برای هیچکدام ما نبود. بیشتر اوقات من از همسران زیادی می شنوم که روابطشان به هم می خورد چون نمی توانند استرس ناشی از این موقعیت و مشکلاتی را که در این مسیر پیش می آید، مدیریت کنند. بله؛ ما به یکدیگر قول داده بودیم. او همیشه به من یادآوری می کرد که بدون توجه به چیزی که پیش می آید، ما با هم خواهیم بود؛ چه در لحظه های خوب و چه در لحظه ای بد.

زمان های زیادی خودم را می دیدم که تنها ایستاده ام و اشک می ریزم. همسرم برای من بعد از تشخیص صرع، برای من خیلی کارها کرده بود. مطمئن بودم اگر می توانست مرا حتی شفا می داد. یک بار گفته بود که اگر می توانست، کاری می کرد که این موقعیت برای او پیش بیاید نه من؛ که البته من هرگز، آرزویش را نمی کردم.

او هرکاری می کرد تا زندگی برای من آسانتر شود. آرزو می کردم می توانستم به او دنیا را ببخشم. او بیش از این استحقاقش را داشت. رویای او این بود که من زودتر خوب شوم و رویای من شاد کردن او بود. میزان قدردانی من از همسرم بی نهایت است؛ چون می دانم شیوۀ مراقبت او از من، جبران نشدنی است.

در گذشته بعضی اوقات  فکر می کردم باید او را ترک کنم. او را از این بار فشار و اضطراب و این حجم مراقبت از یک همسر بیمار رها کنم. ما در مورد این چیزها با هم حرف می زدیم و باز هم من از میزان عشق و مهربانی همسرم، که به من اطمینان می داد همیشه با هم خواهیم بود، سپاسگزار می شدم.

من بیشتر با زندگی همراه صرع چالش داشتم. می خواستم همان زن رویایی  که دوست داشتم بشوم. دوست داشتم رویاها و آرزوهایمان را در آینده، محقق شده ببینم: خانه ای که با هم می ساختیم. بچه هایی دیگر مطمئن نبودیم با این شرایط می خواهیم یا نه.  

اما کریس همیشه مرا قوی نگه می داشت؛ صخرۀ استوار من بود. به من اطمینان می داد که رویاها و آرزوها نمی میرند مگر این که ما  بخواهیم. هر روز و هر لحظه، به من قوت می داد.

من شوهر دوست داشتنی ام را تحسین می کنم و اگرچه این موقعیت، به زندگی ما هجوم آورد؛  اما ما دو تا را به هم نزدیکتر ساخت. او نه تنها شوهری فوق العاده است، بلکه خالق خدایی بی همتا هم هست. من از خدا بسیار شاکرم که بهترین دوست و بزرگترین حامی زندگی ام را در این مسیر پیدا کردم. من هیچ کس دیگری را به جز او نمی خواستم در این مسیر همراهم باشد و نمی توانستم این سفر را بدون او تاب بیاورم.

همسری مبتلا به صرع بودن، اصلاً کار ساده ای نیست. هر روز یک چالش است. اما مهمترین نکته در نظر گرفتن همه در این موقعیت و جذب نفطه های مثبت است. سپاسگزار بودن نسبت به خداوند و کسانی که در زندگی شما هستند.

صخرۀ یک نفر باشید. به یک نفر اطمینان دهید.

یادتان باشد عشق شما، برای دیگری همیشگی است و همیشه این عشق است که  برنده می شود.

منبع :

ترجمه : فاطمه عباسی سیر

ویرایش: ویدا ساعی

بیشتر