آرشیو قصه زندگی

به دختر 7 ساله ام، وقتی دکتر به او کلمۀ “صرع” را گفت.

می خواهم بدانی که امروز به چه دلیلی اینجا هستی. مامان امروز تو را به این محل عجیب و غریب آورده؛ ولی به زودی همین جا، نقش بزرگی در زندگی هفت سالۀ تو خواهد داشت.

صرع.

 تو تا به حال این کلمه را شنیده بودی؟  به زودی خواهی شنید؛ وقتی دکترهای ترسناک به اتاقت برگردند. قبل از این که آنها برگردند تو بدان! بدان چیزی که تو را از دیگران متفاوت می سازد ، تو را معرفی نمی کند. تو قدرت و عشقی در درونت داری که می توانی از پس هر چالشی برآیی.

وقتی تشنج های تونیک کلونیک سراغت می آیند، امیدت را از دست نده و سرت را بالا نگه دار. اگر حس کردی که زندگی عادلانه نیست، حق داری. من به تو نمی گویم که چگونه یا چه زمانی این بازی به پایان می رسد – این کار، سفر جذاب زندگی ات را که در حال سپری کردن آن هستی، خراب می کند.

خواهش می کنم در 10 سال آینده، هر تجربه ای را که پیدا می کنی، به دقت نگه داری؛ چون تجربه های بی همتایت هستند که تو را شکل می دهند و تبدیل  به فردی می کنند که قرار است بشوی.

دوست دارم خودخواهی ات را هم مثل همدلی بزرگی که در قلبت داری، بپذیری. آنها به تو کمک می کنند تا زنده بمانی. و همینطور آن دکتر بزرگ ترسناک را هم بپذیری. او می تواند مفید باشد.

می خواهی بدانی چرا اینجایی؟ یک روز تو، آن دکتر بزرگ ترسناک خواهی شد و می توانی به دیگران بگویی که شما بیمار شده اید. روزی تو زندگی ها را تغییر خواهی داد. برای آن زمان، الان روی چیزهایی که زندگی ات را به بهترین وجه می سازند، تمرکز کن. به یاد داشته باش که هرگز ترس ها و بی همتا بودنت را  فراموش نکنی . 

نویسنده : Camille Prairie

منبع : https://themighty.com/2016/03/to-my-7-year-old-self-when-the-doctor-said-epilepsy

بیشتر

چیزهایی که فرزندانم از صرع من یاد گرفتند

بچه های من، مادری دارند که یک بیماری مزمن دارد. آنها همان قدر با صرع من زندگی می کنند که خودم. امروز آنها نوجوان هستند و  می توانم بگویم که موقعیت خاص من، آنها را عمیقاً تحت تأثیر قرار داده است :

  1. آنها صبوری را یاد گرفته اند. ما با هم ، زمان های زیادی را در مطب پزشکان و بیمارستان ها  گذرانده ایم. آنها یاد گرفته اند که کتاب بخوانند، نقاشی بکشند و بازی کنند. گاهی فقط دیگران را نگاه می کردند و در خیالات خود غوطه ور می شدند.  در خانه نیز، من همیشه از لحاظ جسمی، شرایط آماده ای نداشتم تا بتوانم نیازهایشان را برآورده کنم یا به آنها کمک کنم. به جای تلاش های بیهوده برای هجوم بردن به من، یاد گرفتند به جای منتظر ماندن، جلو بروند.

2. آنها یاد گرفتند که مستقل باشند.

من همیشه قادر نیستم که وظایف خانه را انجام دهم. ترجیح خانواده ام  این بوده که من، انرژی سلامت خود را در کیفیت با هم بودن، خرج کنم. بنابراین هر وظیفه ای را که می توانستم، در خانه انجام می دادم و  بقیۀ کارها را آنها به عهده می گرفتند. از شستن ظرف ها تا جمع کردن لباس ها و نظافت خانه توسط فرزندانم، انجام می شد تا این که در نوجوانی، این کارها جزو وظایف عادی آنها شد. جالب است بدانید هر چه قدر بیشتر مسئولیت قبول می کردند، بیشتر یاد گرفتند برای هر کاری تقاضا کنند. حتی گاهی اوقات غذا درست کرده و پذیرایی می کردند. آنها از این که کارهای خانه را انجام دهند، لذت برده و احساس افتخار می کردند. همسران و اطرافیان آنها در آینده از این درسی که امروز  آنها گرفته اند ، قدردان خواهند بود.

3. آنها یاد گرفتند که دیگران را مراعات کنند.

تشنج ها غیر قابل پیش بینی هستند. روزهایی هست که من نمی توانم روی پای خود بایستم. پس هیچ کسی روی زمین چیزی  نمی ریزد. کودکانم متوجه این لحظه ها هستند و برای کمک آماده اند. همین طور می فهمند چه زمانی خودم  امکان انجام کارها را دارم و به من فرصتی برای انجام کارها می دهند. آنها آموختند که چه زمانی مردم به کمک نیاز داشته و چه وقت می خواهند مستقل باشند.

4. آنها همدلی را آموختند.

صرع ممکن است همراه  خود افسردگی ، اضطراب ، خستگی و دیگر احساس های ناخوشایند را  بیاورد. فرزندان من در همۀ این لحظه ها همراه من بوده اند. در این همراهی ، ظرفیت همدلی آنها به طرز عجیبی افزایش یافته است. آنها در مواجهه با افرادی که دچار  چالش هستند، دیگر استاد شده اند که چگونه برای آنها در لحظه حضور داشته باشند.  

بیشتر

چیزی که به عنوان یک نوجوان مبتلا به صرع، درک نکردم.

سخت ترین مرحلۀ سازگاری با هر بیماری، مثل همه چیزهای دیگر، پذیرش موقعیت است. برای من چند سال از تشخیص بیماری ام گذشت تا  این پذیرش را پیدا کردم. درک این نکته که چیزی در زندگی ام وجود دارد که من با آن زندگی خواهم کرد ، شاید برای تمام عمرم!

در 15 سالگی واقعاً سخت است که شدت یک بیماری مزمن مادام العمر را درک کنی. بنابراین من خودم را با برنامه ریزی برای زندگی ام مشغول می کردم. بر این عقیده بودم که مسائل اطرافم، کم و بیش شبیه دیگر همسالانم خواهد بود؛ و البته در سال های ابتدایی نوجوانی ام هم همینطور بود. همه چیز طبیعی پیش می رفت. من به بازی های فوتبال می رفتم، خواب زیادی داشتم، به اردوهای مدرسه می رفتم، در جست وجوی رشته های دانشگاهی بودم، و در باشگاه های ورزشی و کلاس های متفرقه ثبت نام می کردم. همۀ این ها از یک نظر، خیلی عادی بود.

اما چیزهایی به من یادآوری می کردندکه همه چیز ، خیلی هم عادی نیست. اگر برای مطالعۀامتحان بیدار می ماندم و خواب لازم را از دست می دادم، اغلب در مدرسه، تشنج های موضعی داشتم. نمی فهمیدم چه اتفاقی می افتد و  فکر می کردم هرکسی که خوابش دیر شود، بدنش تکان می خورد. فکر می کردم هرکس دیگری هم که گوی های نورانی و رقص نور را می بیند، تاری دید پیدا می کند،  دچار گیجی می شود و عضلاتش شل می شوند. بنابراین هیچ نمی گفتم. فقط می گفتم خسته ام یا سرم درد می کند؛ که درست هم بود. خیلی از دوستان نزدیکم هیچ نظری در این مورد که من صرع دارم؛ نداشتند. نیازی هم نمی دیدم که به دیگران بگویم. بعد از تشخیص صرع، پزشک و خانواده ام مرا وادار کرده بودند که  این موضوع را نه تنها به معلمم، بلکه به مدیر مدرسه و دوستان نزدیکم هم بگویم. من آشفته نمی شدم، ولی فکر می کردم زیادی از من مراقبت می شود.

وقتی از مقطع راهنمایی به دبیرستان رفتم ، دیگر موضوع را به کسی نگفتم. برای یک دورۀ شش ماهه هیچ تشنجی نداشتم، و بیش از آنچه که دکترم گفته بود، احساس مثبت در مورد توانایی هایم داشتم. شاید من اصلاً صرع نداشتم. با وجود تشخیص، دکترها خیلی به نظر امیدوار می رسیدند که بیماری ام خیلی حاد نیست. آنها می خواستند تا بهترین تصویر ممکن را به من بدهند و برایم احساس راحتی ایجاد کنند که همین موضوع،  کاری کرد تا بعد از چند ماه، نگرانی های من محو شود. داشتم به سمت یک زندگی طبیعی پیش می رفتم. با یک ام آر آی طبیعی ، دیگر نگرانی بابت تومور وجود نداشت و هیچ عفونتی هم در مغزم  نبود. پس همه چیز به نظر طبیعی می رسید و  من هم در موردش،  هیچ حرفی به کسی  نزدم.

این طوری بود تا زمانی که سومین تشنجم اتفاق افتاد. من از پله ها به پایین پرت شدم و نگرانی ها، دنیای جادویی مرا به قهقهرا برد. گفتند باید آزمایش های زیادی انجام دهم. آزمایش خون ، نوار مغز ، سی تی اسکن و  ام آر آی دوباره تکرار شد. دوباره در نوار مغزم،  امواج غیر طبیعی مشاهده شدند.

وقتی به مدرسه برگشتم، به دوستان صمیمی ام، ماجرا را گفتم. آنها به شیوه ای مرا درک کردند که بهترین نوجوانان این کار را می کنند. صرع شبیه سرطان نیست، دیگران از تو حمایتی نخواهند داشت. هیچ آموزشی در کلاس نخواهد بود و هیچ گفت وگوی الهام بخشی از طرف معلمت نخواهی داشت. بیشتر مردم، از نوجوان تا  بزرگسال، صرع را درک نمی کنند و همین موضوع، ابتلاء به آن را سخت ساخته است. مردم برایت جوک می سازند. آنها در بیرون، به وضعیت تو می خندند و در درونت، هیچ چیز خنده داری وجود ندارد.

همچنان که من بزرگ می شدم، نوع صرع من هم تغییر می کرد. بعضی از پزشکان گفته بودند که ممکن است در پایان نوجوانی، صرعم  بهبود یابد. این طور نشد. ولی من نتوانستم با عوارض صرع، به عنوان یک نوجوان به سازگاری کامل برسم.  اکنون من به عنوان یک بزرگسال، با واقعیت های زیادی در زندگی ام برخورد می کنم.

مواجه شدن با واقعیت هایی مثل این که نمی توانم رانندگی کنم؛ این واقعیت که احتمالاً مادر شدن برایم سختی هایی دارد؛ این که کار تمام وقت، برایم چالش برانگیز است؛ این که همزمان درس خواندن و کار کردن به من فشار می آورد.  این واقعیت ها راحت نیست. من نمی توانم این مسائل را با الهام بخش خواندن آنها، جذاب نشان دهم یا بگویم آنها مرا به بهترین وجه انسانی ام رسانده اند. ولی اکثر روزها، دلم می خواهد ناامید شوم، تظاهر کنم که چیزی اتفاق نیفتاده است، یا خودم را به مبل ببندم تا فقط تلویزیون تماشا کنم. ولی زندگی ادامه دارد و من نمی توانم متوقف شوم.

پس خودم را وفق دادم؛ با داروهای جدید؛ با زمان خواب زودتر؛ با این که آرام باشم و بپذیرم که گاهی اوقات به حمایت نیاز  دارم. این که نمی توانم همیشه  صد درصد در مدرسه، محل کار ، با دوستانم و کنار علائقم باشم. کنار آمدن با این موضوع سخت بود چون برای زمانی طولانی، رویاهایی برای زندگی ام داشتم اما زندگی جوری پیش نرفت تا آنها به واقعیت برسند. اکنون من برای پذیرش این مسئله، با خودم کار می کنم که زندگی آن چیزی نیست که ما آن را برنامه ریزی می کنیم. این واقعیت، حقیقتی بود که تمام زندگی ام طول کشید تا به آن برسم.

منبع : https://themighty.com/2018/07/teenager-diagnosed-with-epilepsy

ترجمه : فاطمه عباسی سیر

ویرایش: ویدا ساعی

بیشتر

تو ، دانش آموزی مبتلا به صرع هستی؟

         صرع داشتن، زمانی که هنوز یک نوجوان یا جوان هستی، به نظر سخت می رسد. صرع می تواند باعث شود که در مدرسه دیگر دانش آموز نمونه نباشی  و همین طور وقتی که در  موقعیت سخت تشنج قرار می گیری، مثبت نگاه کردن به قضیه مشکل می شود.

لطفاً دیگران را درک کن و اگر یک دانش آموز مبتلا به صرع هستی ، خیلی اهمیت دارد که بفهمی برای بهتر شدن، نیاز به زمان داری .

تصور کن :

تو 13 ساله ای. معلمت از تو دربارۀ شعری که در کلاس خوانده شده، می پرسد. جواب، نوک زبانت است ، ولی نمی توانی  بگویی. دهانت باز نمی شود. تو آن شعر را دوست داری، ولی نمی توانی جواب معلم را بدهی. همه به تو چشم دوخته اند؛ و می توانی صدای معلمت را بشنوی که دارد عصبانی می شود. می دانی که تشنج ابسانس داری و چند ثانیه ای طول می کشد تا دوباره به حال طبیعی برگردی. الان دیگر دیر شده است. معلم به سمت در کلاس اشاره می کند و می گوید که به دفتر مدرسه بروی. او  از کم توجهی تو، خسته شده است.  همان طور که از جایت بلند می شوی، می گویی که تو هم دیگر از این وضعیت خسته شده ای.

تو 15 ساله ای و الان تشنج های ابسانس با تشنج های تونیک کلونیک همراه شده است. داروهایی که مصرف می کنی ، همیشه تو را خسته و خواب آلود می کند. احساس می کنی مثل یک زامبی شده ای. باید انرژی زیادی مصرف کنی تا بتوانی روز را، بدون خواب آلودگی بگذرانی. بخشی از وجودت، آرزوی کارهای فوق برنامۀ بیشتری را دارد؛ ولی تو همیشه خسته ای. در اوج خستگی، دیگران تو را می بینند که تشنج کرده ای و روی زمین افتاده ای، کف از دهانت خارج می شود، ترسناک می شوی. پس دیگر به کلاس برنمی گردی؛  به خانه می روی تا استراحت کنی. تو به مراقبت زیادی نیاز ندری، ولی مدیر مدرسه ، والدینت را خبر می کند تا در کلاس نمانی. هیچ چیز برایت مهم نیست به جز خواب!

حالا 18 ساله ای و به زودی به دانشگاه می روی. آرزویت این بود که روزی بتوانی در دانشکدۀ پزشکی درس بخوانی. می خواهی یک متخصص مغز و اعصاب شوی. می دانی که به اندازۀ کافی باهوش هستی. فکر کردن درباره اش، اشک به چشمانت می آورد؛ اما شاید بهتر باشد رشتۀ ساده تری را انتخاب کنی. می دانی که فشار زیاد و کم خوابی، تشنج هایت را بیشتر می کند. نمی توانی یک برنامۀ پر فشار داشته باشی. سخت است مثل دانشجویان پزشکی، شب ها بیدار بمانی و  شیفت شب داشته باشی. پس رشتۀ دیگری را انتخاب می کنی.  می دانی که این رشتۀ تحصیلی، حوصله ات را سر خواهد برد، چون آن را دوست نداری.

الان بیست ساله شده ای و امروز صبح که از خواب بلند شدی، روی زمین افتاده بودی. چند بار سرت با زمین برخورد کرده بود. برای اولین بار در عمرت، می بینی که زانوهایت می لرزند و این اتفاق، تو را می ترساند. زود می فهمی که به دلیل فشار درس ها، نیاز به استراحت داشتی . فکر می کنی الان همه، تو را قضاوت خواهند کرد.  نمی خواهی به آنها بگویی که نیاز داری به سلامتی ات توجه کنی. فکر می کنی آنها تو را درک نخواهند کرد؛ چون به نظر سالم می رسی. می دانی که تو را دوست دارند و نمی خواهی افرادی که برایت مهم هستند، را نگران کنی. پس برای افتادنت، توضیح دیگری  به دیگران می دهی.

خاطرۀ اولین بار که 13 ساله بودی به ذهنت می آید و می فهمی که آدم ها ممکن است از تلاش نکردن تو ناامید شوند، با این که می دانی  حتی یک بار هم نبوده که همۀ سعی خودت را  نکرده باشی.

به این نکته می رسی که اولین قدم برای توجه به سلامتی ات، این است که دربارۀ چیزی است که مردم فکر می کنند، نگران نباشی؛ و بالاخره به این نتیجه می رسی که خودت برای خودت کافی هستی.

اگر تو یک دانش آموز مبتلا به صرع هستی، پیشنهاد من به تو این است که مثبت نگاه کنی . اشکالی ندارد اگر گاهی غمگین یا آشفته شویم ، ولی بهتر است هرگز آن قدر خود درگیر نکنیم  که زمانی برای فکر کردن به محدودیت ها و چگونه لذت بردن از آنها ، نداشته باشیم.

زندگی با صرع به من یاد داد که کم کردن فشارهای روانی، باید اولین اولویت من باشد. کنترل تشنج ها، به من انگیزۀ بیشتری داد تا  راحت باشم و هرزمان ذهنم نیاز به استراحت داشت، به خودم زمان دهم. می دانم که همۀ انواع صرع، با استرس تحریک نمی شوند، ولی می خواهم تو را تشویق کنم تا راهنمای طلایی زندگی خودت را پیدا کنی.

کاش وقتی که تشخیص صرع برای من داده شد، کسی بود که اهمیت توضیح صرع به دیگران را به من می گفت. به دانش آموزانی که صرع دارند، پیشنهاد می کنم به دوستانی که با آنها وقت بیشتری را می گذرانند، بگویند که تشنج می کنند. همان طور که بزرگ تر می شوید، زمان بیشتری را با دوستانتان و زمان کمتری را با والدین خود سپری خواهید کرد. بخصوص اگر برای دانشگاه، مسافت دوری می روید. اگر تا به حال پیش دوستانتان تشنج نداشته اید، فرصت مغتنمی است تا به آنان آموزش دهید که وقتی دچار تشنج می شوید، انتظار دارید آنها چه کمکی به شما بکنند. اگر دوستان نزدیک و صمیمی ندارید؛ به معلم خود، همکلاسی یا هم اتاقی خود بگویید.

صرع وضعیتی است که تو ناچار می شوی به دیگران تکیه کنی، و  پذیرش این مسئله، وقتی بزرگ شده ای، دشوار به نظر می رسد. ممکن است فکر کنی با ابراز  صرع خود به دیگران، در یک گفت وگوی ناخوشایند، گیر می افتی؛ ولی اغلب مردمی که من با آنها حرف زدم، علاقۀ زیادی به این موضوع نشان داده اند. علاوه بر این، به دیگران گفتن در مورد صرع خودت، نه تنها از تو محافظت می کند،  بلکه به شبکۀ بزرگ آگاهی برای صرعنیز کمک می کند.

نویسنده : شانون لی

ترجمه : فاطمه عباسی سیر

              https://themighty.com/2016/09/what-student-life-is-like-for-me-as-someone-with-epilepsy

بیشتر

داستان من و صرع

اسم من میعاد است و 32 سال سن دارم. هشت ساله بودم که برای اولین بار دچار تشنج شدم. چیز زیادی از آن موقع خاطرم نیست؛ ولی تشنج هایم به صورت خیرگی بودند و بیهوشی نداشتم. مرتب تشنج داشتم که این تشنج ها، شش ثانیه و در فواصل کوتاه و مکرر اتفاق می افتاد. در شهرهای مختلفی مثل تهران، اصفهان و اهواز نزد پزشک های زیادی رفتم. هر جا مراجعه می کردم نوار مغز می گرفتند و می گفتند :” طبیعی است. بزرگ شود، کم کم خوب می شود.”

پزشک ها نتوانستند علت و نوع تشنج هایم را تشخیص بدهند. داروهای مختلفی را استفاده کردم؛ اما تشنج هایم مقاوم به درمان بود و با دارو کنترل نشد. متأسفانه در جایی بزرگ شدم که اطرافیانم نسبت به این بیماری، هیچ آگاهی نداشتند و آن را یک بیماری وحشتناک می دانستند و حرف هایی می زدند که خیلی مرا آزار می داد.

من دانش آموز باهوشی بودم. همان سالی که مریض شدم، کلاس دوم و سوم را جهشی خواندم.

وقتی دچار تشنج شدم، اطرافیانم مرتب می گفتند:” افت تحصیلی پیدا می کنی؛ چون نمی توانی درس بخوانی.”

این حرف ها آزاردهنده بود .

با وجود بیماری ام، هیچگاه تسلیم نشدم و اجازه ندادم افسرده شوم. همیشه دنبال راهی بودم که ثابت کنم من همان میعاد باهوش قبل هستم و می توانم درس هایم را بخوانم و پیشرفت کنم.

تشنج ها در دوران راهنمایی و دبیرستان، زیاد نبودند. در حد چند ثانیه خیرگی یا نیمه هوشیاری بود؛ ولی کامل از هوش نمی رفتم.  البته چیزی از زمان تشنج ها به خاطرم نمی ماند. با موفقیت دوران راهنمایی و دبیرستان را پشت سر گذاشتم. در انتخاب رشته، علاقۀ زیادی به ریاضی داشتم و با مخالفت های زیادی هم روبه رو شدم. مثل : ” تو نمی توانی موفق شوی و باید رشتۀ آسانتر بروی تا فشار کمتری داشته باشی. تو مریض هستی. ”  و این حرف های همیشگی…

از آنجا که به حرف کسی اهمیت نمی دادم و دنبال اهدافم بودم؛ وارد رشتۀ ریاضی شدم و ثابت کردم که از پس این رشته بر می آیم و تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه دادم. خوشحالم که توانستم به همۀ آدم هایی که این بیماری را دلیل محدودیت  من می دانستند؛ ثابت  کنم که اینطور نیست.

گاهی این بیماری را موجب پیشرفت در تحصیلاتم می دانم. هرچه بزرگتر می شدم تشنج هایم بیشتر و کمی شدیدتر می شدند. کم کم متوجه شدم که بعضی غذاها با طبع سرد، برایم ضرر دارد. پس این غذاها را از لیست غذاهایم حذف کردم. البته باز هم تشنج داشتم اما به نسبت قبل، شدت کمتری داشتند.

تا این که حدود سه سال اخیر، تشنج هایم با اورا ( پیش آگهی ) شروع شد. چیزی که اصلاً قبلاً  نداشتم. این اورای قبل از تشنج، مرا بی قرار می کرد. این اواخر، در ماه حدود هشت بار تشنج داشتم و هر دو هفته یک بار، کارم به درمانگاه یا بیمارستان می کشید. تشنج هایم سخت و سخت تر می شدند. کاملاً خسته شده بودم. تا این که خیلی اتفاقی در دنیای مجازی، به شخصی که عمل جراحی صرع را انجام داده بود، برخوردم. ایشان به من پزشک خوبی را معرفی کردند و من با کوله باری از خستگی ها، امیدوارانه پیش دکتر رفتم.

اولین پزشکی که بعد از بیست و چهار سال تحمل این بیماری، توانست علت و نوع تشنج هایم را تشخیص بدهد. ایشان با گرفتن یک LTM وMRI ، اولین پزشکی بود که گفت تشنج های شما در  نوار مغز مشخص شده و لکۀ کوچکی کمتر از نیم میلیمتر، در سمت راست سرم و پشت گوش وجود دارد که باید برداشته شود. علت به وجود آمدن آن لکه، به دوران تولدم برمی گردد که در هشت سالگی با علامت تشنج نشان داده شده است.

دکتر به من پیشنهاد جراحی داد و من خوشحال از این که بیماری من با جراحی قابل درمان است؛  قبول کردم و در آبان ماه 1397 برای جراحی صرع اقدام کردم.

همۀ کارها با موفقیت انجام شد و الان حدود 9 ماه است که با تشنج خداحافظی کرده ام. در حال حاضر قرص لوبل و تگرتول مصرف می کنم  که بنا به گفتۀ پزشکم، داروها کم کم قطع خواهند شد.

مایلم از پدر و مادرم که در این سال ها من را حمایت کردند و تمامی پزشکانی که هر کدام به نحوی سعی در کنترل تشنج هایم داشتند، تشکر کنم. همچنین آخرین پزشک فلوشیپ صرع و جراحی که سلامتی ام را مدیون این دو نفر هستم. همچنین تشکر ویژه از آن فرشتۀ مهربانی که خدا در دنیای مجازی او را فرستاد، که این راه را پیش رویم بگذارد.

از صمیم قلبم برای همۀ شما عزیزان آرزوی سلامتی دارم.

بیشتر

تشنج های کودکی من می توانست وحشتناک باشد؛ ولی پدرم آن را تغییر داد.

وقتی من بچه بودم؛ پدرم تشنج هایم را برایم با استفاده از واژه های جریان الکتریسیته توضیح می داد.

مغز تو مثل یک چراغ است. بیشتر اوقات این چراغ روشن است. گاهی اوقات خاموش می شود.

فقط شش سال داشتم و قد من به قدری بلند بود که بتوانم برق دستشویی را روشن کنم.

زمان هایی که برق مغز تو  خاموش می شود، به آن تشنج می گویند.

من این توضیح را دوست داشتم. این روشی  شد که من تشنج را برای دوستانم توصیف کردم. مغز من یک کلید روشن و خاموش داشت که قابل پیش بینی و واضح و با حال بود. داشتن یک مغز متفاوت، احساس باحالی به من می داد.

به عنوان یک کودک، من از شبیه سازی پدرم یاد گرفتم که تشنج ها، چیز ترسناکی نیستند. چراغ ها طبیعی بودند. آنها همه جا بودند. به محض این که یاد می گرفتی چطور با یک لامپ کار کنی، دیگر نیاز نبود از گم شدن بترسی. پس من با تشنج هایم،  بیشتر با کنجکاوی مواجه شدم  تا ترس.

بیست سال بعد که این مقایسه را به یاد آوردم؛ متوجه شدم که این مقایسه فقط برای من نبود. به عنوان یک مهندس الکترونیک، پدرم جریان الکتریسیته را خوب فهمیده بود. او می توانست آن را کنترل کند و در صورت نیاز، میزان آن را افزایش دهد. در موقعیت های نادر، وقتی کامپیوترش را از محل کار به خانه می آورد، من از روی شانه هایش به کارش نگاه می کردم تا نمودارهای درهمی از خط های سیاه را کشف کنم که خیلی پیچیده تر از مدارهای اطراف دیوارهای خانه خودمان بود.

وقتی وسیله ای کار نمی کرد، پدرم با دقت ولت مترش را روی آن می گذاشت. با وجود تمام دانشی که داشت، الگوهای غیرقابل پیش بینی مغز من،  چیزی بود که او نمی توانست آنها را درست کند. وقتی پلک های من می پریدند و سیاهی چشم هایم بالا می رفتند؛ تنها کاری که می توانست انجام دهد این بود که منتظر بماند تا لحظه ها بگذرند. من هنوز بچه ندارم؛ ولی تصور می کنم اگر شما پدر و مادر باشید؛  این احساس درماندگی در زمان تشنج، چه قدر می تواند شما را در هم بشکند.

امروز به عنوان دانشجوی پزشکی، همچنان همان تشبیه کلید چراغ را با خود دارم. فکر می کنم این تشبیه می تواند برای کودکان، این  بیماری را توضیح دهد. با چیزی ساده شروع می کنید؛ چرا که وقتی چیزهایی به سادگی درک شوند،  ما کمتر از آنها می ترسیم. بعد چیزهای بیشتری به آن اضافه می کنید. یادتان باشد هر چه قدر هم بیماران،  خاص باشند این بیماری نیست که شخصیت آنها را می سازد. بلکه شخصیت آنها است که مسیر بیماری را مشخص می کند.

با گذشت زمان، تشنج های من بهتر شد و من چیزهای بیشتری دربارۀ صرع یاد گرفتم. فهمیدم که تشنج ها بیشتر شبیه نورهای فلاش دار هستند تا یک تاریکی ناگهانی در قطع برق. یاد گرفتم درست است که تشنج ها یک فیزیولوژی پیچیده دارند؛ ولی همراه صرع ، نگرش منفی وجود دارد که با دارو قابل حل نیست.

خاطرۀ آن گفتگوی اطمینان بخش پدر که فرزندش را با روشنایی که به دنبال آن تاریکی هم هست و لحظه های ترس، گذرا هستند؛ به من یادآوری می کند که من کجا بودم و قدردان  آن عزیزانی هستم که مرا کمک کردند تا از میان چالش هایم عبور کنم.

بیشتر

من صرع دارم و اسپانیا را پیاده طی کردم

شاید اگر من صدها سال پیش به دنیا می آمدم؛  مردم فکر می کردند توسط خدا یا شیطان تسخیر شده ام یا شاید هم مرا سحر و جادو  کرده اند. اما خوشبختانه من در قرن حاضر به دنیا آمده ام و  تشخیص صرع گرفتم.

اگرچه دیگر کسی برای صرع از باورهای خرافی صحبت نمی کند؛ ولی ما همچنان با درک موقعیت و کنترل  صرع، مسئله داریم.  زمان زیادی  صرع،  برای پزشکان و محققان یک راز  بود؛  بخصوص لحظه ای که فرد،  ناگهان دچار تشنج می شد.

اولین تشنج من  در  21 سالگی اتفاق افتاد.  سال آخر دانشگاه بودم و  با  سؤال های مختلف پزشکان،  محاصره شدم : آیا الکل مصرف کرده بودم؟  یا مواد مخدر ؟ و این سؤال ها همزمان با آشفتگی ام،  باعث می شد احساس تقصیر هم داشته باشم.

تشنج من به دلیل فقط یک بار اتفاق افتادن، تحت درمان دارویی قرار نگرفت. سال بعد هم  اتفاقی نیفتاد و پزشکان به من گفتند که آن حادثه،  چیز خاصی نبوده است. اما چهار سال بعد از آن، تشنج های مکرر من شروع شد و در نهایت تشخیص صرع،  برایم گذاشته شد. در حال حاضر  تشنج هایم با دارو  کنترل شده و می توانم یک زندگی مستقل داشته باشم.    

 هفت سال بعد از اولین تشنجم،  سه سال بعد از تشخیص صرعم و دو سال بعد از آخرین تشنجم، توانستم  بعد از ماه ها برنامه ریزی و هفته ها پیاده روی،  یک پیاده روی انفرادی در طول ایالت سانتیاگو در اسپانیا داشته باشم. من بیش از  787 کیلومتر را به تنهایی پیاده رفتم.

صرع باعث شد که راهی که قبلاً می رفتم، تغییر کند. دیگر نمی توانستم با آن رضایت  و روش زندگی  که دوست داشتم،  دست پیدا کنم.  نگرانی های بیشتری  داشتم از  این که داروی کافی تا پایان سفرهایم،  همراهم باشد. از این که  حتی بدون  تشنج ها، هزینه بیمۀ  سفرم  افزایش پیدا کرده بود. باید به کارکنان پرواز در مورد صرعم اطلاع می دادم و روی کیف و چمدانم برگه ای نصب می کردم با این مضمون :” من صرع دارم. شبیه یک گاو پیشانی سفید شده بودم : ” مراقب این آدم باشید. “

همچنان که پیاده روی کردم، به هر کسی که می توانستم، می گفتم صرع دارم. دربارۀ صرع با مردم کشورهای مختلف حرف  زدم . همه سؤال می پرسیدند؛  اما سؤالی که بیش از همه تکرار  شد این بود: اگر الان تشنج کنی، من چه کاری باید انجام دهم؟ در بیشتر آدم ها، ترس از  وضعیت من ( یا ترس از  خود من ؟ ) اولین ابرازی بود که در چهره شان قابل رؤیت بود.

خیلی از افراد از من می پرسیدند که آیا تا به حال وحشت کرده ام؟  و می گفتند که باید خیلی شجاع باشم که به تنهایی پیاده روی می کنم. هر چه قدر بیشتر راه رفتم و با افراد بیشتری حرف زدم؛  خودم قویتر شدم و آدم های بیشتری شروع کردند به این که ببینند یک فرد مبتلا به صرع چه کارهایی می تواند انجام دهد.

البته گاهی اوقات،  عود تشنج ها مرا نگران می کند اما فرقی نمی کند که من در بستر باشم یا در جاده. پس چرا تمام اسپانیا را پیاده نروم؟

 

نوشتۀ : فرانچسکا توروسکیز( Francesca Turauskis)
ترجمه : فاطمه عباسی سیر

بیشتر

آن چه مرا نکُشد، قوی ترم می سازد.

ساندرا والدبنیتو،  41 ساله و اهل شیلی است. در خانوادۀ او سابقۀ  صرع وجود داشته است : دایی اش صرع داشته و این مسئله هیچگاه برای خانواده طبیعی نبوده است. او اغلب در کودکی شاهد گریه های مادر و مادربزرگش بوده و می دیده که دایی اش چه قدر از نظر مالی و اجتماعی به دیگران وابسته است.

وقتی ساندرا  17 ساله می شود، اتفاقی در زندگی اش می افتد که مسیر او  را برای همیشه تغییر می دهد. تنها چیزی که به خاطر می آورد این است که از خواب بیدار شده و می شنود که والدینش در حال بردن او به بیمارستان و گریه کردن هستند. بعد از آزمایش های مختلف، تشخیص نهایی متخصص مغز و اعصاب مشخص می شود: صرع میوکلونیک جوانان

او که قبلاً دایی اش را دیده بود، حالا می ترسید. او نمی خواست همان تجربه را داشته باشد.

زمانی که مادرش، شروع به حمایت بیش از اندازه از او کرد؛ ساندرا تصمیمی گرفت: او تصمیم گرفت اجازه ندهد صرع، زندگی او را هدایت کند.

بعد از اتمام مدرسه، ساندرا ازدواج کرد و چند سال بعد، اولین پسرش را به دنیا آورد. پسر او نوزاد سالمی بود و او با همسر و پسرش به ثبات رسید: ثباتی از جنس یک زندگی طبیعی!

هفت سال بعد، دختری  به دنیا آورد. دختر او در 30 هفتگی متولد شد و مشکل مفاصل و ماهیچه ای داشت. مارتینا دختر ساندرا بعد از تولد  11 ماه در بیمارستان به سر برد؛ ولی او  امروز یک دختر زیبای 12 ساله است.

دوباره زندگی، آزمونی را بر سر راه ساندرا قرار داد: پسرش اسرائیل در 15 سالگی دچار تشنج شد. ساندرا فهمید که پسرش هم صرع دارد. حالا تمام آن چه که خودش از یک زندگی مستقل با صرع می گفت؛ به نظرش احمقانه می رسید.  او فقط می خواست نزدیک پسرش باشد و اجازه ندهد او جایی برود. این جا بود که او تازه حال والدین خود را فهمید. با این همه باز هم در مقابل حمایت بیش از اندازه از پسرش مقاومت کرد.

امروز پسر ساندرا فارغ التحصیل شده و مشغول به کار است و برای آیندۀ خود برنامه ها دارد. ساندرا کمک های اولیه را به خوبی بلد است، کار می کند و همچنان قوی است.

او می گوید: ” آن چه مرا نکُشد، قوی ترم می سازد.

برگرفته از مجلۀ EpilepsyNews

ترجمه : فاطمه عباسی سیر

ویرایش: ویدا ساعی

بیشتر

نامه ای سرگشاده به مادری که به تازگی با صرع آشنا شده

نگاهت را می شناسم. معجونی از وحشت، ناامیدی، گیجی و یک کمی امیدواری که این اتفاق، کابوسی بیش نیست. ممکن است هنوز در بیمارستان باشی و منتظر تا پزشکان، تشنج فرزندت را متوقف کنند. ممکن است از لحظه ای که تشخیص صرع فرزندت را دریافت کرده ای، در هم شکسته ای. ممکن است آماده باشی تا بروی و جایی دور از چشم همه ، پنهان شوی؛ چون به نظر می رسد اوضاع، بیش از تحمل توست.

من آنجا بوده ام. هنوز هم گاهی اوقات، به این نقطه می رسم.

وقتی اولین تشنج دخترم را دیدم ؛ دنیا بر سرم خراب شد. هنگامی که در نهایت، تشخیص صرع را گرفتیم؛ در هم شکستم. احساس تنهایی، وحشت و گیجی مرا فراگرفت. نمی دانستم چه کاری انجام دهم یا به چه کسی پناه ببرم.

اینجا، من، چیزهایی را با تو سهیم می شوم که آرزو داشتم زمانی کسی بود و به من اینها را می گفت.

 

  1. تو تنها نیستی.

می دانم که احساس تنهایی می کنی. می دانم که به نظر می رسد هیچکس وضعیت تو را درک نمی کند. بسیاری از ما، از این جاده عبور کرده و این وحشت را درک کرده ایم. ما آماده ایم تا کنار تو قدم بزنیم. تو می توانی ما را پیدا کنی. ما  در گروه های مختلف، برای تو آماده هستیم. من گروهی را در فیس بوک پیدا کردم که فرزندان مبتلا به صرع داشتند. آنها توانستند مرا از تاریکترین لحظه های زندگی ام بیرون ببرند.

 

  1. تیم خودت را بساز.

ضرب المثلی قدیمی که می گوید :”یک محله ، برای بزرگ کردن بچه لازم است”، اینجا کاربرد خواهد داشت. پزشکان، پرستاران، مشاوران و مددکاران در این تیم لازم هستند. ارتباط تو با معلم فرزندت یا پرستار بچه به سطح جدیدی خواهد رسید. زمان بگذار تا با این تیم گفت وگو کنی و پاسخ تمام سؤال های خود را بگیری. تمام مراکز را جست و جو کن تا بتوانی از درمانگران فوق العاده کمک بگیری. این کارها می توانند جهانی متفاوت برای فرزندت خلق کنند.

. توصیه های افراد ناآگاه را نادیده بگیر.

آدم ها به تو خواهند گفت که سیر یا فلفل یا لیمو، صرع پدر یا پسرعمویشان را درمان کرده است. در تجربۀ من، بهتر است فقط به آنها گوش کنی تا  بخواهی آنها را متقاعد کنی که توصیۀ اشتباهی می کنند. وقتی در فروشگاه ها با آنها برخورد می کنی منتظر باش که به تو بگویند : ” الان که کودکت تشنجی ندارد، تو زیادی مسئله را بزرگ کرده ای.” این را بدان که اکثر مردم، خیلی چیزی در مورد صرع نمی دانند. تو می توانی انتخاب کنی که به آنها آموزش دهی؛ البته اگر هم دوست داشتی سکوت کنی، احساس گناه نکن. می توانی از یک دوست خواهش کنی تا به دیگران اطلاعات کافی بدهد؛ تا این بار روی شانه های تو نیفتد.

  1. خودت باش.

به نظر ساده می رسد که یک ” مادر عالی ” باشی؛ که می تواند همه چیز را سامان دهد. این مادران، همان قدر که به نیازهای ویژۀ فرزند خویش می رسند؛ همان قدر هم بدون خستگی به مدل موهای خود؛ و آرایش صورت و بدن خود توجه می کنند. من از این دسته مادران نیستم. موهای من هیچ وقت مرتب نیست و ریمل چشم هایم، همیشه ریخته است. من به تناوب؛ از سویی برای این که شبیه آنها نیستم، دچار احساس گناه می شوم؛ و از سوی دیگر از این که به من احساس گناه می دهند، خشمگین می شوم. الان متوجه شده ام که بیشتر  آنها، آن قدرها هم که من فکر می کردم کامل نیستند.

همچنین یاد گرفتم که بسیاری از مردم، با صرع فرزند خویش، با پیوستن به امور اجتماعی مانند دفاع از حقوق دیگران سازگار می شوند. پس شروع کنید. نامه بنویسید. درخواست اقدام کنید. در مراسم افزایش آگاهی برای صرع شرکت کنید. همۀ این موارد، برای تخلیۀ انرژی و نگرانی بسیار عالی هستند. اگر شما مادری هستید که دوست دارد تمام تمرکز خود را روی فرزند خود گذاشته؛ تا او بهترین درمان ممکن را بگیرد، باز هم عالی است. اگر دوست ندارید داستانتان را با بقیه سهیم شوید، اجباری نیست. دنبال راهی باشید که مناسب شما و خانوادۀ شماست تا با صرع کنار بیایید. آخرین چیزی که لازم دارید این است که تلاش کنید برای دیگران، الگوی یک مادر با فرزند مبتلا به صرع ” خوب” شوید.

5 . دوستانت ممکن است تغییر کنند

گاهی افرادی که اصلاً فکرش را هم نمی کنی، از کنارت می روند؛ چون تشنج ها ترسناک هستند. گاهی هم آدم هایی که هرگز به ذهنت خطور نمی کند، کنارت می مانند. زندگی تو تغییر کرده است و به همین دلیل دوستانت هم تغییر خواهند کرد. برای کسانی که از دست می دهی، سوگواری کن، ولی زمان زیادی برای آن نگذار. تو چالش های بزرگتری برای مبارزه داری.

  1. پیش برو !

درمان صرع، پیچیده است. فرزندت لازم است متخصصان مختلفی را ببیند و ممکن است تشنج ها، خیلی زود کنترل نشوند. وقتی اولین درمان جواب نداد، حتی دومین یا سومین درمان؛ امیدت را از دست نده! حدود 70 درصد افراد مبتلا به صرع، تشنج هایشان با دارو کنترل می شود؛ ولی برای یافتن داروی مناسب و ترکیب درمانی ، زمان لازم است. همین طور پزشکان، زمان نیاز دارند تا دلیل اصلی صرع فرزند تو را تشخیص دهند و بتوانند پیش آگهی و نوع درمان را مشخص کنند.

  1. گاهی گریه کن !

یا بخند یا با مشت به دیوار بکوب! برای زمانی کوتاه ، متلاشی شو ! با سقوط تو، دنیا به آخر نمی رسد. اگر تا به حال برایت پیش نیامده، یک روز می بینی برای چیزی بسیار ناچیز، واکنشی غیر قابل تصور نشان می دهی که نشان از تمام شدن تحملت دارد. یافتن راهی برای گفتن این حجم فشرده شدۀ درونت، می تواند از ریختن اشک هایت جلوی مأمور پمپ بنزین، وقتی از تو می پرسد : ” خانوووم ! چه کار داری می کنی ؟ ! ” جلوگیری کند.

  1. برای خودت زمان بگذار

هر کاری که بتواند حال تو را بهتر کند؛ انجام بده. شاید به نظر خودخواهی برسد که فرزندت را ترک کنی تا به آرایشگاه بروی. اما این طور نیست. فرزندت به تو نیاز دارد؛ پس به خودت تنفس بده تا بتوانی همچنان پر انرژی، به کارهایی که او نیاز دارد، برسی.

  1. تو هم تغییر می کنی.

تو هرگز مادری نیستی که پیش از تشنج فرزندت بودی. هر حرکت و پرشی در فرزندت، چیزی را در ذهن و مغز تو بیدار می کند که بقیۀ والدین به سادگی آن را نمی فهمند. می فهمی که بیشتر از حد تصورت، توان مقابله با سختی ها را داری. کشف خواهی کرد که چه چیزی واقعاً در زندگی اهمیت دارد. پس فرزندت را در آغوش بگیر و همچنان ادامه بده!

نوشتۀ : لی شپارد ( Le Shepard )

ترجمه : فاطمه عباسی سیر

بیشتر

کیلی جوردن

در آغوش گرفتن صرعم به من کمک کرد تا زیبایی ام را پیدا کنم و آگاهی را بالا ببرم. ( قسمت اول )

کیلی جوردن (Kailey Jordan )

 

من از زندگی ام خیلی قدردانم. مدرک کارشناسی حقوق دارم و عناوین زیادی تاکنون گرفته ام. مردم اغلب به من می گویند خیلی خوش شانسم؛  اما نمی دانند که در زندگی ام،  چیز دیگری هم وجود داشته که من آن را آشکار نکرده ام. من صرع دارم. یادم می آید در کلاس ششم بعد از یک امتحان، ناگهان دیدم اطراف مرا آدم های غریبه ای گرفته اند و از من می پرسند : روز تولدت چه روزیه؟؛” صبحانه چی خوردی؟“.  خاطرم هست که مرا با آمبولانس به بیمارستان بردند و چند ساعت بعد از گرفتن جواب آزمایش های مختلف، تشخیص صرع برایم  قطعی شد.

خوشبختانه داروهایی که پزشکم تجویز کرد، توانست تشنج های مرا کنترل کند. با این حال هنوز هم، دختری مبتلا به صرع هستم. صرع باعث شد  اطمینانی به سلامت جسمی و روانی خودم، نداشته نباشم. خوشبختانه همان سال، یک مشاور راهنما به مدرسۀ ما آمد و مرا تشویق کد تا در مسابقات زیبایی منطقه  شرکت کنم. فکر کردم با من شوخی می کند؛ چرا که صرع و مسابقۀ زیبایی، با هم یک جا جمع نمی شوند. اما مشاور مدرسه، حرف خود را به کرسی نشاند و  من در 17 سالگی در چند مسابقۀ زیبایی منطقه ای شرکت کردم. البته در هیچ کدام برنده نشدم.

بعد از گذشت چند سال وارد دانشگاه شدم و خیلی چیزها در زندگی ام و بیشتر از همه در ذهنم،  تغییر کرد. تصمیم گرفتم خود را در آغوش بگیرم؛ هم خودم و هم صرعم را، و دوباره به مسابقه های زیبایی بازگشتم. در سال 2016 برندۀ عنوان ملکۀ زیبایی شهر شدم و در کمال شگفتی در سال 2017 ، عنوان ملکۀ زیبایی ایالت را کسب کردم.

من احساس توانمندی و قدرت کردم. هیچ چیز نمی توانست مانع من شود؛ حتی صرع! در سال 2018 عنوان ملکۀ زیبایی می سی سی پی را از آن خود کردم. متوجه شدم که این مراسم پرشکوه، می تواند به افزایش آگاهی برای صرع کمک کند و نگرش منفی حاصل از این بیماری را کاهش دهد. در طول چهار سال بیش از 90 هزار مایل را  با شعار “ روزت را صرف آموزش صرع  کن!”  سفر کردم و سخنگوی انجمن صرع آمریکا برای بخش های غربی و مرکزی ایالت تنسی شدم.

نمی توانم باور کنم که زمانی به صرع به عنوان مانعی برای رسیدن به آرزوهایم نگاه می کردم. صرع،  الهام بخش من  برای سفر به جهان زیبایی شد و مرا قویتر ساخت. من به واژۀ ” منحصر به فرد” تکیه می کنم تا کودکان بدانند که متفاوت بودن اشکالی ندارد. درک کنید که متفاوت هستید و بپذیرید که یک بیماری دارید. از رؤیاهای خود دست برندارید. به دیگران بگویید که چگونه می توانند برای افزایش آگاهی نسبت به صرع اقدام کنند. از پرسیدن سؤال های خود در مورد بیماری خویش نهراسید. هرگز قدرت خود را برای تحت تأثیر قرار دادن دیگران دست کم نگیرید و دیگران را تشویق کنید تا خودشان را به طور کامل با آگاهی بر آنچه که هستند، در آغوش بگیرند.

 

https://eu.tennessean.com/story/opinion/2019/10/02/embracing-my-epilepsy-helped-me-find-beauty-raise-awareness/3833794002/

بیشتر